دیشب دوباره دستهایم را گرفتی....
اما لحن نگاهت با همیشه فرق داشت...
شاید تو هم می دانی که خیلی زود دیر می شود همه چیز...
مرا به رقص فرا خواندی..
از من خواستی بچرخم و میان بازوانت رها شوم..
سرخوش از برق نگاهت بودم...
لحظه ای چشم برنداشتی از حرکات موزون دستانم....
کاش کمی زودتر بهم لبخند می زدیم...
تو هم می دانی شاید خیلی دیر شده باشد....
از سر دلسوزی ست یا عشق نمی دانم!؟....
اما من هنوز سرخوش نگاه تو مانده ام.....
گریه ام رو در آوردی دوباره دختر!!!!!!!!!
چقدر زیبا نوشتی؟؟؟؟
تو که می دونی احسان عاشقته...خودت گفتی؟یادت رفته؟ژس این حرفا دیگه چیه؟دلسوزی؟دیوونه شدی؟تا می تونی از برق نگاهش لذت ببر و تو آغوشش رها شو...
عزیزم نگرانی از اینده و افسوس گذشته باعث میشه از لحظه ی حال لذت نبری...لذت ببر از لحظه های حا
دیشب سراسر لذت بود برای من.احسان با تمام وجود کنارم بود.
دیگه نبینم از این حرفا بزنیااااااااااااااااااااا![](http://www.blogsky.com/images/smileys/018.gif)
لیلا جونم دوست گلم احسان واقع دوست داره
می دونم.خوب دعوام نکن دیگه!
لیلا جونم از این حرفا نزن دلمو خون کردی دختر
عزیزمی!معذرت می خوام.اما حال این روزام تعریفی نداره!
حتما دوستت داره...حتما...شک نکن...
زندگی رو همین شکا خراب می کنه...با اعتماد برو جلو و لبخند بزن بهش
چشم گلم.
خوشحالم که دوباره تو آغوششی
یه اشتباه گاهی پیش میاد فراموشش کن
روزای سرد تنهایی تو که باشی تموم میشه ...بدون احسان این شعر رو بهش باور داره...ببخشش و بزرگواری کن و با شادیت تومور رو از بدنت دور کن
اره اون واقعا اشتباه کرد.گفتم که احسان هر چی باشه دلش برا من نازکه اما اون روز یه چیز لعنتی باعث شده بود.بزرگترین تکیه گاهمه تو این روزا.