می خواستم که با تو بگویم راز بهار را.......وقتی به راز می آید من به سان صنوبرم.....درختی که هزار انگشت کوچکش اشاره می کند به هزار کوره راه....
دلدارم٬با تو هرگز نخواهم گفت که رود چرا این همه آرام می رود.....
اما چون فراز صدایم قرار یابد آب.....می گذارم آنجا خاکسترِِپرپر زن ِنگاهت را....
بچرخ گرد من ای زیبای تاریک!!!!!بپا سوزناک های خارناکم را!!!!!
بیشتر بچرخ گرد من...بگردان گردونه عشق را...
آی!!اگر هم می خواستم٬نمی توانستم که با تو بگویم راز بهار را!....