دیروز چقدر خوشحال شدم که جا نبود برای پارک ماشین....
و من و تو درست مثل اون روزا یه مسیر طولانی رو قدم به قدم طی کردیم..
صدای برگهای زیر پام خیلی گوش نواز بود....
انگار تو هم حس متفاوتی داشتی...آخه خیلی وقت بود دستمو نگرفته بودی...
اما یهو مثل اون روزا دست های ظریفم بین انگشتای مردونت غرق شد.....
سکوت اینبارت اصلا آزارم نداد چون تو گرمای دستهات حرف های زیادی با من زدی....
کاش هیچوقت جای پارک برا ماشین پیدا نشه......
می خواستم بنویسم.اما کلمات تو مغزم منجمد شدن....
دلم به خواب طولانی می خواد.از اونایی که چشام بسته باشن و گوشام نشنون و من آسوده باشم...